آتشم به روایت" آگر" بلیز درونم

عکس من
neverland, Iran
کویرم به ته جرعه ی آخرین پیک رسوایی؛ هنوز زنده ام تا روایت کنم

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

تو و عشق!؟نمی دانم

شاید فردا
شاید...پسین
شاید
نه...نه
دیدی که خوابهایم چگونه در انتهای بی رحمی سیاه چاله ها تعبیر شدند
شاید....شاید
فرقی هم مگر می کرد؟آن چشمهای مهربان که بر من آوار شدند
شاید!!!....شاید
باور کن ...دیگر
دیگر ...نمی گذارم هر کس و ناکسی به نام عشق دستهای ترد فرشته گان چشمهایت را بفشارد!!!....می خندی؟
بخند!!!و لی اعتراف کن که کبوتران از بام در رفته را دیگر گنبدهای طلایی هیچ انسان مقدسی- به گندم دل هم!!!- نمی تواند رام کند
...
می خندی؟
بخند و هی از عشق بگو و بنویس...ولی به تمام پروانه هایی که در پی نور رفتند و خبری نیاوردند!!!!از عشق گفتن و سرودن هیچوقت در مجال تو نمی گنجد...مادامی که کرکره ی چشمهایت بر روی هر کسی بدون فکر کلیک می کند...و دستانت بی اختیار حلقه ی دستان نامحرمان می شود...
باور کن عشق خیلی فراتر از چشمکهای دریچه ی قلبها هستند
باور کن عشق ...بی پایان ترین بی پایان هاست که تا به آن نرسی همانند کرمی درون پیله...خوشحال از اینکه هوای سرد بیرون به تو گزندی نمی رساند....راحت و نرم ...هیچ وقت حتی خواب پروانه شدن هم نمی بینی