آتشم به روایت" آگر" بلیز درونم

عکس من
neverland, Iran
کویرم به ته جرعه ی آخرین پیک رسوایی؛ هنوز زنده ام تا روایت کنم

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

كودكانه ...1

دستمال من زير درخت آلبالو گم شده بودم!..و تاپ تاپ خمير دست من بالا نبود.تاب بازي اي ام مي دادي و" آچين و واچين" پاهايم برچين نمي شد!دلكم را ربودي و پشت كوه "عمو زنجير باف"روياهايت بستي و گربه سياه چشمانت ،زاغ سياه گنجشككان بام خانه ام را چوب مي زد!"اتل متل تو تو له"و گاو "مشدي حسن"كه "نه شير داشت و نه پستون!"و تا دستانت روي پاهايم به "يك زن كردي بستون "مي رسيدشيطنت معصومانه ي خنده ات هيچ وقت اسم او را "انقزي"نمي گذاشت!!!...و تو هميشه دور كلاهت قرمز بود!... مي خنديدي تا ايوان خمار خانه ي بي بي پر مي شد از صداي ململي ات.
...به خانه ي هفتم كه رسيديم،مو هايت حنايي شد و بدون اينكه مشقهايت را بنويسي "تو پ قلقلي "هديه مي گرفتي كه هم سرخ بود و هم سفيد و..هم آبي !!!تو آبي آبي شدي و من در سفيدي داغ چشمهايت سرخ سرخ شدم!!!سهم تو آسمان شد و سهم من ابرهاي آبستن از باران.
شبها ي تابستان بالاي پشت بام خانه ي بي بي را بهانه مي كرديم براي شمردن ستاره ها ..و هميشه گنده ترين ستاره مال تو بود و اگر شهاب سنگي هم رد مي شد سريع مي گفتي:اول!!!و تو طبق عادت هر شب ،اول مي شدي!و آرزو مي كردي...بعد مي گفتي:نگاه كن امشب سه شهاب سنگ رد شدند و من سه تا آرزو كردم....و زير لب چيزهايي مي گفتي و ريسه مي رفتي!!!...من مست مي كردم با خنديدنت و زبر درخت آلبالو بود كه دستمال تو براي چند سال آنجا.....گم شده بودم
.