دستمال من زير درخت آلبالو گم شده بودم!..و تاپ تاپ خمير دست من بالا نبود.تاب بازي اي ام مي دادي و" آچين و واچين" پاهايم برچين نمي شد!دلكم را ربودي و پشت كوه "عمو زنجير باف"روياهايت بستي و گربه سياه چشمانت ،زاغ سياه گنجشككان بام خانه ام را چوب مي زد!"اتل متل تو تو له"و گاو "مشدي حسن"كه "نه شير داشت و نه پستون!"و تا دستانت روي پاهايم به "يك زن كردي بستون "مي رسيدشيطنت معصومانه ي خنده ات هيچ وقت اسم او را "انقزي"نمي گذاشت!!!...و تو هميشه دور كلاهت قرمز بود!... مي خنديدي تا ايوان خمار خانه ي بي بي پر مي شد از صداي ململي ات.
...به خانه ي هفتم كه رسيديم،مو هايت حنايي شد و بدون اينكه مشقهايت را بنويسي "تو پ قلقلي "هديه مي گرفتي كه هم سرخ بود و هم سفيد و..هم آبي !!!تو آبي آبي شدي و من در سفيدي داغ چشمهايت سرخ سرخ شدم!!!سهم تو آسمان شد و سهم من ابرهاي آبستن از باران.
شبها ي تابستان بالاي پشت بام خانه ي بي بي را بهانه مي كرديم براي شمردن ستاره ها ..و هميشه گنده ترين ستاره مال تو بود و اگر شهاب سنگي هم رد مي شد سريع مي گفتي:اول!!!و تو طبق عادت هر شب ،اول مي شدي!و آرزو مي كردي...بعد مي گفتي:نگاه كن امشب سه شهاب سنگ رد شدند و من سه تا آرزو كردم....و زير لب چيزهايي مي گفتي و ريسه مي رفتي!!!...من مست مي كردم با خنديدنت و زبر درخت آلبالو بود كه دستمال تو براي چند سال آنجا.....گم شده بودم.